تا اینجا خواندم...

ویکتور هوگو:
خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد، یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب باشند.


نام دیگر من همان : "علی اصغر بنده خدا"ست.

تا اینجا خواندم...
پیام های کوتاه
آخرین نظرات

داستان های برگزیده مهر هشتم....

*این کتاب کوچک اما بزرگ دلتان را  این روزها برای امام رضا علیه السلام هوایی تر می کند.

*قول می دهم خواندن این کتاب بیشتر از 15 دقیقه طول نکشد.

......

...

-.... مادر جان نذرتون چیه؟ بفرمایید من توی این دفتر ثبت کنم.

پیرزن چادرش را کنار زد و فانوس را گذاشت روی میز.                                      

- این دیگه چیه مادر جان؟

پیرزن سرش را انداخت پایین: یه فانوس داشتم نذر امام رضا کردم.

مرد فانوس را چرخاند و گفت:آخه مادر جان ! امام رضا قربونش برم یه عالمه چراغ داره ،تازه برقی. این فانوس به چه دردش می خوره؟!

پیرزن می خواست حرف بزند.دلش می خواست بگوید:مگه تو وکیل وصی امام رضا هستی،می خواست بگوید:به همین امام غریب ،چیز دیگه ای نداشتم بیارم.می خواست التماس کند تا فانوس را قبول کند،ولی بغضی که آمده بود بیخ گلویش نگذاشت.
مرد فانوس را به طرف پیرزن هل داد و گفت:اینجا مردم طلا و جواهرو تراول چک می دن.اگه می خوای می گیرم، ولی من این فانوس را به کدام قسمت تحویل بدم؟
همه چیز توی نگاه پیرزن موج موج شد و توی چین و چروک صورتش خیس شد.زود چادر را روی صورتش گرفت .دستش را برد سمت دسته فانوس .آن را برداشت و گرفت زیر چادر.مرد سرش را هم بلند نکرد.داشت دسته پول را می شمرد.پیرزن که توی قاب در بود ، مردگفت : التماس دعا . پیرزن پاهایش می لرزید ، از پیری یا سرما یا دلشکستگی،شاید.هنوز چندقدم دور نشده بود که یک دفعه تمام حرم تاریک شد.برق قطع شد همه جا ظلمات شد.

......توی صحن هیچ چیز دیده نمی شد،جز یک فانوس روشن.

پ.ن:

پدیدآورندگان : زیرنظر: مجید ملامحمدی ....

تصویرگر: زهرا رسولی
ناشر : قدس رضوی
محل نشر : مشهد
نوع کتاب : تالیف
قیمت : 850 تومان
تعداد صفحات : 64
تاریخ نشر : 1388/12/9

امام رضا علیه السلام

داستان کوتاه

نظرات  (۸)

خیلی خوب بود.
به وبلاگ دانشجویی ما هم سر بزنید.
پاسخ:
تشکر...چشم
سلام مومن.جزاکم الله خیرا


دهه ی کرامت را صمیمانه تبریک می گم...

می گفت در مجلس بزرگی بودیم که پیرمردی کشاورز وارد شد و گفت جناب فلانی، سه تا خیار برای شما آورده ام به عنوان هدیه...
این بزرگ هم تشکر کرد و هر سه خیار را پشت سر هم خورد و هدیه ای داد به پیرمرده و راهیش کرد...
همه تعجب کردند...چون امکان نداشت ایشون چیزی را بدون اینکه با اطرافیان قسمت کنه، بخوره...
علت را که پرسیدند، گفت هر سه خیار تلخ بودند..اگه به یکی از شماها می دادم سریع بروز میدادید و این باعث ناراحتی اون پیرمرد میشد...

حالا این بنده ی خدا که فقط یه شیعه بوده، اینطور عمل کرده، خود امام که ...اصلا در قالب الفاظ نمی گنجه.....

عاقبتتون به خیر
یا علی
پاسخ:
سلام
 ممنون از نظر بسیار زیبا و آموزنده شما....
معرفی کتاب:


....هیئت مجازی کتاب..... 


http://heyateketab.blog.ir/post/115
مدیر محترم وبلاگ
با سلام.

ضمن تشکر، مطلب زیبای حضرتعالی برای معرفی و استفاده دیگران، در  سایت صدای تو / sedayeto.ir منتشر شد.
لینک مطلب شما :
sedayeto.ir/index.php/religious-cultural/6017-2014-09-02-06-53-56.html

*** منتظر مطالب جدید شما و بخصوص مطالب "تولیدی خود شما" هستیم.
**** لطفا سایت شبکه وبلاگی را با نام "صدای تو" به وبلاگ خود اضافه نمایید.
***** لطفا پس از نوشتن هر پست ، با مراجعه به قسمت ارسال مطلب در سایت، ما را در جریان مطالب جدید خود قرار دهید.
******  از دوستانتان نیز بخواهید به ما بپیوندند...

با صدای تو ، دیده و شنیده شوید / sedayeto.ir

سلام
بسیار ممنون.
وبلاگ کتاب بازان با یک معرفی کتاب متفاوت به روز است، معرفی کتاب مسخ از کافکا. البته با رویکردی جالب
۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۵ بانوی مبارز
چند وقتیست ظرف نباتمان خالیست..چای تلخ میخورم و حسرت خراسان...
:\\

شاید دیر به دیر سر میزنم اما ارادتم همچنان پا برجاست
{خورشید شب}
هر طوری غیر از همینی که شد،  تموم میشد،  اعصابم میریخت به هم 

خیلی خوب بود :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی